جايزه
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
جايزه
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390
بازدید : 2160
نویسنده : امير محمدي

جنايت کاري که يک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگي، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثيف، خسته و کوفته ، به يک دهکده رسيد.
چند روزي چيزي نخورده و بسيار گرسنه بود. او جلوي مغازه ميوه فروشي ايستاد و به پرتقال هاي بزرگ و تازه خيره شد. اما بي پول بود. بخاطر همين دو دل بود که پرتقال را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدائي کند. دستش توي جيبش تيغه چاقو را لمس مي کرد که به يکباره پرتقالي را جلوي چمشش ديد. بي اختيار چاقو را در جيب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد ميوه فروش گرفت. ميوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمي خواهم
سه روز بعد آدمکش فراري باز در جلو دکه ميوه فروش ظاهر شد. اين دفعه بي آنکه کلمه اي ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراري دهان خود را باز کرده گوئي ميخواست چيزي بگويد، ولي نهايتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتي که بساط خود را جمع مي کرد، صفحه اول يک روزنامه به چشمش خورد. ميوه فروش مات و متحير شد وقتي که عکس توي روزنامه را شناخت. عکس همان مردي بود که با لباسهاي ژنده از او پرتقال مجاني ميگرفت. زير عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراري و براي کسي که او را معرفي کند نيز مبلغي بعنوان جايزه تعيين کرده بودند.
ميوه فروش بلافاصله شماره پليس را گرفت. پليس ها چند روز متوالي در اطراف دکه در کمين بودند. سه چهار روز بعد مرد جنايتکار دوباره در دکه ميوه فروشي ظاهر شد، با همان لباسي که در عکس روزنامه پوشيده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئي متوجه وضعيت غير عادي شده بود. دکه دار و پليس ها با کمال دقت جنايتکار فراري را زير نظر داشتند. او ناگهان ايستاد و چاقويش را از جيب بيرون آورده و به زمين انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتي وارد حلقه محاصره پليس شده و بدون هيچ مقاومتي دستگير گرديد.
موقعي که داشتند او را مي بردند زير گوش ميوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پيش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قيافه کاملاً راضي سوار ماشين پليس شد. ميوه فروش با شتاب آن روزنامه را بيرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نويس را ديد که نوشته بود : من ديگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامي که داشتم براي پايان دادن به زندگيم تصميم ميگرفتم، نيکدلي تو بود که بر من تاثير گذاشت . بگذار جايزه پيدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.




:: برچسب‌ها: جايزه ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
علیرضا در تاریخ : 1390/2/10/6 - - گفته است :
وبلاگ جالبی بود موفق باشیپاسخ:واقعا ممنونم از نظر و لطف شما.شما هم موفق باشيد

<-CommentGAvator->
mahdi77 در تاریخ : 1390/2/10/6 - - گفته است :
سلام...خیلی وبلاگ قشنگی داری از قالب ساده ات هم خوشم اومد.به چه اسمی لینکت کنم...اگه خواستی تو هم منو به اسم هرچی بخوای لینک کن.پاسخ:ممنونم.مهدي جان آدرس وبت كار نميكنه.اگه ميشه ايميل و يا به صورت نظر خصوصي وبت رو بده تا لينك كنم من رو با نام من وتو لينك كن.


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: