پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
کانال عکس های اونجوری بدو بیا
نوشته شده در پنج شنبه 7 مرداد 1395
بازدید : 5165
نویسنده : امير محمدي



کانال عکس و فیلم اونجوری زود بیا
نوشته شده در پنج شنبه 7 مرداد 1395
بازدید : 19334
نویسنده : امير محمدي



ویدئو تایم لپس کهکشان راه شیری
نوشته شده در دو شنبه 17 خرداد 1395
بازدید : 2942
نویسنده : امير محمدي



حکایت شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس
نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391
بازدید : 4419
نویسنده : امير محمدي

حکایت شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس www.taknaz.ir
 
 
 می گویند:
 
شاه عباس از وزیر خود پرسید:
 
امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟
 
 وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!
 

شاه عباس گفت:  "نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه‌دوزان...، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم.    
 


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: حکایت شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس ,



داستان تلافی مرد از زنش ! ( کوتاه و جالب )
نوشته شده در دو شنبه 30 مرداد 1391
بازدید : 1162
نویسنده : امير محمدي

داستان تلافی مرد از زنش ! ( کوتاه و جالب ) www.taknaz.ir

 

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی ز ...

 

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

 

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

 

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

 

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

 

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: داستان تلافی مرد از زنش ! ( کوتاه و جالب ) ,



داستان کوتاه / شایعه
نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391
بازدید : 1002
نویسنده : امير محمدي

هواشناسی
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه / شایعه ,



عشق و جنون
نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391
بازدید : 2002
نویسنده : امير محمدي

این داستان رو حتما بخونید

عشق


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: عشق و جنون ,



آرزوهایی که حرام شدند
نوشته شده در شنبه 18 تير 1390
بازدید : 1545
نویسنده : امير محمدي

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو  سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...  به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند  عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ...... پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها  همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!! 

 

 

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت

هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود

گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: آرزوهایی که حرام شدند ,



داستان جدید بزرگترین افتخار
نوشته شده در دو شنبه 23 خرداد 1390
بازدید : 1808
نویسنده : امير محمدي

 عکس   داستان جدید بزرگترین افتخار

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟…

 

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: داستان جدید بزرگترین افتخار , افزار تلفن همراه - نرم افزار گوشي موبايل - دانلود - دانلود برنامه موبايل - دانلود رايگان نرم افزار موبايل بازي موبايل - بازي براي گوشي هاي موبايل - بازي روي تلفن همراه -دانلود رايگان بازي موبايل - دانلود بازي کتاب الکترونيک موبايل - کتاب الکترونيک - کتاب الکترونيکي - کتاب الکترونيکي موبايل - کتاب همراه - کتاب -سري 60 نوکيا ورژن 3 - نوکيا - سوني اريکسون - سامسونگ - آيپاد - آيفون - سري 60 نوکيا ورژن 2 - جاوا کتاب شعر روي موبايل - شعر روي موبايل - کتاب درسي روي موبايل -mirznet - ميرزنت نرم افزار اسلامي موبايل -نقشه شهرها روي موبايل - قران روي موبايل -دعا براي گوشيهاي موبايل ديکشنري روي موبايل - فرهنگ لغات روي موبايل - S60V2 - S60V3 - Java - symbian - os - windows mobile Mobile E _booK - Mobile Software - Mobile Program - mobile map - Dictionary - دانلود , دانلود نرم افزار موبايل , سايت موبايل , ايرانسل , شرکت مخابرات سيار , نقشه تهران براي موبايل , معرفي گوشي موبايل , هک بلوتوث براي موبايل , دانلود ابزار موبايل , گوشي موبايل , نوکيا سري ?? , نوکيا سري ?? ورژن ? , نوکيا سري ?? , سري ?? , تم نوکيا , بازي نوکيا , کد مخفي نوکيا , نوکيا , نرم افزار سوني اريکسون , تم سوني اريکسون , زنگ موبايل , آهنگ سازي موبايل , سيمبيان , پالم , پاکت پي سي , موتورلا , بنکيو زيمنس , سامسونگ , اس ام اس , عکس اس ام اس , تبديل ?gp , کليپ صوتي موبايل , کليپ تصويري موبايل , بازي جاوا موبايل , بازي ngage , محافظ صفحه نمايش , uiq , mobile , nokia , sony ericsson , samsong , imate , palm , pocket pc , motorola , siemens , sms , 3gp , irancel , amr , ringtone , symbian , Nseries , n70 , n73 , n80 , n90 , n91 , n93 , n95 , 6620 , 6260 , 6670 , 6630 , 6600 , 3600 , 3620 , 3650 , 3230 , 3660 , 7610 , 7650 , 6680 , 6681 , 6682 , 5500 , E60 , E61 Siemens SX1 , P800 , P910 , P900 , P910I , K700 , S700 , T630 , K750 , T610 , W800 , W810 , W950 , W900 , W850 , W830 , W710 , W700 , W600 , W550 , W300 , RazR , SLVR , V3 , V3i , V3x , V3c , L6 , L7 , ماهواره , استارست , اسکاي , استرانگ , ست , کامپيوتر , نرم افزار , بازي , موبايل , نوکيا , سوني اريکسون , سامسونگ , گوشي , ماهواره , دانلود , dvb , جديد , نرم , هاي , افزار , استارست , progdvb , برنامه , کانال , کد , softcam , رسيور , کردن , فرکانس , آموزش , starsat , tps , براي , کانالهاي , باز , gbox , sharing , کارت , key , abc , mihanblog , استرانگ , mct , wincsc , جديد , مولتي , skynet , ديش , استار , آفلاين , کدهاي , dcw , نصب , ويژن , فرکانس , از , آپگريد , اينترنت , پچ , نوکيا , ??? , و , در , پلاگين , با , keys , s2emu , ها , ? , sky , هاي , spice , mytheatre , هاتبرد , شبکه , card , سافتکم , اي , فلش , prog , for , سايت , star , جديدترين , ??? , کارت , اموزش , کد , strong , کانال , فايل , کدهاي , لودر , ريسيور , download , به , کردن , ست , ويندوز , ???? , ماهوارهاي , skygrabber , humax , موبايل , سوپر , ???? , تنظيم , انواع , ???? , cardsharing , skystar2 , tv , ورژن , فيلم , فرکانسهاي , sr-x5d , 150 , هايتک , کانالهاي , ماهوارها , نقشه , srt , multivision , fastsatfinder , view , vplug , سامسونگ , اسکاي , platinum , 220 , سايت دوستيابي blackmoor , ir , قيمت , ايراني , رسيور , فايندر , کامل , کاون , viaccess , روش , آخرين , قانوني , skystar , rapidshare , نحوه , software , بهترين , بي , plugin , ليزر , sat , code , hotbird , x5 , twinhan , مدار , مکس , kaon , کامپيوتر , dvbdream , آهنگ , جديدترين , کاون , gboxfriend , سافت , وي , ال , فارسي , آنتن , کم , دي , altdvb , and , bin , upgrade , طريقه , افزارهاي , تبديل , سايت , xp , loder , براي , ??? , ساخت , v , جهت , keygen , بي , ان , رمز , پخش , پلي , dorcel , قفل , http://abc , mihanblog , com elecard , اخبار , رسيورهاي , aes , گوشي , پلاگين , استفاده , ليست , ????ii , تنظيم , startrack , ترفندهاي , canal , channel , معرفي , ديش , dreambox , 1 , 27 , دو , metabox , pdf , ريزي , سوني , nokia , کامپيوتر , abc , ويندوز , اپگريد , باکس , softcam , key , turksat , ورد , سوني , polsat , رايگان , & , پروگرام , visionplus , lnb , کارتي , کرک , php , sms , opensky , polsatauto , exe , خريد , ??? , flash , کارتهاي , درباره , آپديت , عکس , open , saftcam , grabber , اريکسون , ?/??/? , crack , چگونه , شرح , مدل , فرمت , ديجيتال , ماهوار , ?/?? , فرکانسهاي , wincsc , cfg , pid , digiturk , استيشن , box , مادر , استارتراک , مجاني , آپگريد , w6 , ترکست , کتاب , ????ii , سوپرمکس , کنترل , کار , مخفي , تلفن , x5d , theme , راه , دوربين , بازي , ي , ???? , pelatinum , دريافت , تکنوست , showtime , انجمن , ياهو , file , چند , studio , افزاري , را , قانوني , data , ريسيور , اطلاعات , d , ملودي , ماهوارهاي , ?/? , track , سخت , مرکزي , هند , ??? , emu , اينترنت , نت , ? , شده , سگا , mr , فايل , forum , plus , تعمير , ايکس , ???? , new , manna , lazer ,



ترفند پولدار شدن یک خانم !(جالب)
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390
بازدید : 1594
نویسنده : امير محمدي

یك روز خانم مسنی با یك كیف پر از پول به یكی از شعب بزرگترین بانك كانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح كرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانك را ملاقات كند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی كه سپرده گذاری كرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانك برای آن خانم ترتیب داده شد .

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مركزی بانك رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنكه صحبت به حساب بانكی پیرزن رسید و مدیر عامل با كنجكاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام كه همانا شرط بندی است ، پس انداز كرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی كه این كار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم دارید !

مرد مدیر عامل كه اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وكیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی كنیم و سپس ببینیم چه كسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی كه ظاهراً وكیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست كرد كه در صورت امكان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .

مرد مدیر عامل كه مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به كجا ختم می شود ، با لبخندی كه بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل كرد .

وكیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل كه پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كاری خواهم كرد تا مدیر عامل بزرگترین بانك كانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون كند !


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: ترفند پولدار شدن یک خانم !(جالب) ,



بهشت و جهنم
نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390
بازدید : 2237
نویسنده : امير محمدي

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: بهشت و جهنم ,



همراز يكديگر باشيم
نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390
بازدید : 1811
نویسنده : امير محمدي

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: همراز يكديگر باشيم ,



نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390
بازدید : 1661
نویسنده : امير محمدي

دوستان عزيز حتما نظر بدهيد


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,



ماجرای لحظاتی تا مرگ ...
نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390
بازدید : 1852
نویسنده : امير محمدي

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

 

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

 

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

 

گفت: دارم میمیرم

 

گفتم: یعنی چی؟

 

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

 

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

 

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

 

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

 

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

 

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

 

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

 

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

 

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،

 

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،

 

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

 

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،

 

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

 

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

 

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

 

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

 

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

 

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

 

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

 

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

 

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

 

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

 

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

 

داشت میرفت

 

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

 

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

 

گفت: بیمار نیستم!

 

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

 

گفت: فهمیدم مردنیم،

 

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

 

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

 

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

 

 


:: موضوعات مرتبط: داستان هاي عجيب , ,
:: برچسب‌ها: اينجا هر چي بخواي هست , عكس , عكس بازيگران ,



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد